روزی روزگاری غلامی سیاه چهره بود.
آزادش کرده بودند که جانش را بردارد و به هر کجا خواست برود؛ کوفه یا مدینه.
اما نرفت.
ماند...
این یکبار را خودش از ته دلش میخواست غلامی کند.
خون از همه جایش بیرون میریخت. آخرین نفسها بود. تنش آرام آرام سرد
میشد که صورتش ناگهان گرم شد. به زحمت چشم باز کرد. گونه امام چسبیده بود
به گونه سیاه او.
بریده بریده گفت: خوشبختتر از من کسی هست؟؟
... و چشمهایش را بست.
***
خیلیها این روزها دارند میآیند.
خیلیها این روزها دارند پیاده میآیند.
از حالشان بپرسی ملالی نیست جز دوری شما که ان شاء الله همین روزها
دیدارها تازه میگردد. دلشان فقط یک چیز میخواهد؛ میخواهند خوشبخت شوند
درست مثل غلام شما. فرمودند: شما به زائرانتان نگاه میکنید.
همهشان را خوب میشناسید، نام یکیکشان را میدانید. حتی نام پدرانشان را.
برایشان استغفار میکنید و از پدران بزرگوارتان هم میخواهید برایشان
استغفار کنند و خودتان گفتید: «اگر زائر من میدانست، چه چیزی خداوند برای
او مهیا نموده است شادیاش بیشتر از غمش میشد و همانا زائران شما از زیارت
برمی گردد در حالی که هیچ گناهی برایشان باقی نمیماند. »*
دوستان همنورد، محسن ذبیحی ، اسماعیل منعمیان و امیر و حمید مسکینی؛ سفرتان انشاءالله بیخطر و زیارتتـان قبول .
--------------------------- - -
*امام صادق علیهالسلام (وسائل الشیعه/ج ۱۴/ص ۴۲۳)
منبع : سایت سبک زندگی اسلامی